گفتم فتد کالای تو در دست من؟ فرمود، نه گفتم من و سودای تو، گفتا که هیچت سود نه بود از طپش آسوده دل در سینه ام تا بود؟ نه افغان که باشد هر طرف در شهر ما دلدادگان صد دلبر و هرگز دلی ،از دلبری خشنود نه سوزم ز نیرنگش که گفت امشب من ناکام را خواهی دهم کام دلت،گفتم بلی فرمود ،نه بر کس درین محفل چسان،سوزد دلم روشن شود در آتشی میسوزدم،عشقت که آنرا دود ،نه در خاک و خون گشتیم ما،غلطان درین میدان ولی دستی عیان گردید نه، تیغی بخون آلود ؟نه رفتم ز گلزار او و شام که تا بودم درو مرغی دمی از ناله ام در اشیان آسود؟ نه چشمت دهد در هر نگه ،رطل گرانی غیر را آیا ازین می ساغری،خواهد بمن پیمود؟نه تو مهر تابانی ولی هرگز چو ماه نو مرا بر جسم لاغر ذره ای از پرتوت افزود نه